نقش ادبيات درجامعه انساني
پژوهش -زيميرواسکاري پژوهش -زيميرواسکاري

(به ادامه بخش پنجم )

 

 

 

- جابجايي displacement ... شامل انتقال و جابجايي احساس رواني از يك شخص يا شيئ به شخص يا شيئي ديگر است .... مثلا، نفرت از صاحبان قدرت در اثر تنبيه شدن بوسيله پدر ...

- تصعيد يا والايش Sublimation ... مثلا، شخص اميال و خواسته هايي كه مورد قبول جامعه نيست را بصورت جامعه پسند، بروز دهد .....

- فرافكني يا برون فكني projection ... نسبت دادن آرزوها، تمايلات، انگيزه ها و خصائل ناپسند خود به ديگران ... كافر همه را به كيش خود پندارد .....

- درون فكني introprojeetion .... نسبت دادن موفقيتهاي ديگران به خود .... فلاني را من به اينجا رساندم ...

- همانند سازي identification .... شخص ناخودآگاهانه خود را در قالب ديگري مي ريزد، و خود را با او يكي احساس مي كند .... از اين طريق كودك بسياري از عادات و رفتارهاي خوب و بد والدين را مي آموزد .....

 - بازگشت يا سير قهقرايي regression .... شخص در هنگام ناكامي براي فرار از موقعيت سخت حاضر به موقعيت راحت گذشته مي گريزد ... براي مثال قهر كردن خانمها و پناه بردن به خانه پدري ..

- تثبيت fixation .... حالتي كه شخص تمايل به باقي ماندن در مرحله سني خاصي است كه نامتناسب با رشد سني اوست ... براي مثال، بدهان بردن اشيا توسط بزرگسالان كه نشانه مكيدن شير در دوران كودكي است ...

- انكار denial ... نپذيرفتن واقعيتها و حقايق نامطلوب و اضطراب انگيز ... براي مثال، كسي كه يكي از عزيزانش در گذشته مرتب تكرار ميكند كه .. نه .. او نمرده است ...

 - دليل تراشي rationalization ...... موجه جلوه دادن اعمال غير عقلاني ... براي مثال، فروشنده متقلب، سادگي خريدار را دليل موجهي براي تقلب هاي خود ميداند ....

- تبديل conversion .... تبديل ناراحتي رواني به دشواري جسمي ... براي مثال، نابينايي موقت در اثر ديدن يا شنيدن خبر ناگوار ...

- جبران compensation ... تغيير جهت از مسيري كه توام با موفقيت نبوده براه موفقيت ... براي مثال، فجايع هيتلر در اثر جبران احساس حقارت گذشته او بود ....تمام اين روشها را <خود> در دفاع از خود در مقابل ترس و اضطراب توليد شده توسط <فراخود> يا فشار نيازهاي غريزي <نهاد> انجام ميدهد ....

بطور كلي، سه بخش روان (نهاد، خود، فراخود) در واقع اجزاي يك كل واحد (روان) هستند، و دليل سلامتي رواني اكثر مردم نيز وجود همين <كل واحد> در روان آنهاست ... (نهاد، خود، فراخود) همه يك كل واحد را تشكيل ميدهند كه كمبود يكي را ديگري تامين ميكند و همواره كليت اين مجموعه حفظ مي شود ... هر يك از اين بخشها عمكرد خودش را دارد، ولي در موقعيتهاي خاصي (به مثالهاي بالا توجه كنيد) يكي از اين بخش ها قادر به از كار انداختن عملكرد بخش ديگر است، و با تحت الشعاع قرار دادن ديگري، به اينصورت هدفهاي خودش را به كرسي مي نشاند ...

مغز انسان: آفرينشگاه انديشه و خيال مغز انسان كارگاه انديشه ورزی و خيال پردازی اوست. اين كارها را مغز درپرتو نقش زيستياری خود كه همواره سازگارتر كردنِ تن و جان انسان با زيست بوم اوست انجام می دهد. اگر چه مغز، اين پديده بسيار پيچيده و شگفت، توانايی پرده برداری از بسياری از رازهای هستی را دارد و با آشكار نمودنِ پيوندهای پنهان، انسان را با گوهرِ بسياری از پديدارهای جهان آشناتر كرده است، اما بااينهمه، اين كلافِ درهمِ گوی گون، برای راهنمايی انسان در طبيعت و گره گشايی از گرفتاريهای زيست بومی پديد آمده است و همه تواناييهای آن، ريشه در نقش زيستياری آن دارد.

اين نقش، با دگرگون شدنِ شرايطِ زيستي،ساختارِ مغز را دگرگون می كند.انديشه وری اساس نوآوری ست و خيال پردازي، زمينه هنر. هرگاه كه انسان با پرسشى روبرو مى شود، انديشه به كار ميافتد و ذهن درپی پاسخ جويی بر ميايد. هر پرسش چيستانی ست كه ذهن انسان با پاسخ يابی به گشايشِ آن می پردازد. انديشه و چيستان گشايی چنان پيوند نزديكی با يكديگر دارد كه انديشيدن را پاسخ يافتن می توان دانست و هر پاسخ، گشايشِ دری ديگر بر روی انسان بسوی آينده است.

آناني كه برای نخستين بار گرفتاری گذر از رود، گريز از آفتاب، باد، باران، گرماو سرما را چاره كردند، هر يك با نوآوريهای خود راهی تازه بسوی آينده گشوده است كه پاياندادِ آن دگرگون كردنِ طبيعت و مهار كردن بخشی از آن راسبب شده است . مغز، ابزارِ چيستان گشايی زندگانی ست كه برای ماندگاری خود ناگزير از جابجاشدن و راه پيمودن اند. اين راه پيمايی به هر شيوه ای كه باشد، نيازمند به داشتن ابزاری برای راهنمايی و هدايت آن است. مغزِ زيستار، چنين ابزاريست تا با آن راه از چاه تميز داده شود. شيوه كاركردِ مغزِ هر زينده در پرتو چگونگی بهره وری آن زينده از طبيعت شكل می گيرد: مغزِ آبزيان ويژه سازگاری با درياست و در خشكی از كارميماند. خاكزيان نيز در آب ديری نمی پايند و اين هر دو، از پرواز ناتوانند.

هر چه كه توانايی ابزارگری در جانوری بيشتر باشد، تورينه اعصابِ آن جانور پيچيده تر است. از اينرو، مغز ميمونها بسی كاراتر و توانمندتر از مغزديگر پستانداران است و از ميانِ ميمونها، مغزِ انسان چنان كارآمد است كه همه زيندگان ديگر را از گستره زيستی خود به بيرون رمانده است و اكنون جانورانِ ديگر را در شهر، كه زيستگاه انسان مدرن است، در باغ وحش می توان ديد. اين چگونگی از آنروست كه انسان ابزارگری را به جايی رسانده است كه ميتواند از راه دور، جانوران ديگر را از پا در آورد. توانايی پرتابِ سنگ كه اندك اندك به پرتابِ نيزه كشيده شده است، يکی از ترفندهای كنترل از راه دور است كه در آخرين دوره يخبندان زمين شكل گرفته است. با آغازِ اين دوره كه در سه ميليون سالِ پيش آغاز گرديد و بيش ازيك مليون سال ادامه داشت، نیای انسانميمون ما، ناگزير از يافتنِ منابع غذايی تازه گرديد.

در چنان روزگارِ دشواری يكی از راههای ماندگاري، شكارِ جانورانِ ديگر بود. تا پيش از آن دوره، جانوران برای شكار، ناگزير از گلاويز شدن ودرگيری با شكارِ خود ميبودند. زندگی گروهی نيای انسان و نياز به همكاری برای شكارِ جانوران ديگر، اندك اندك به برآيش توانايی ابزارگری كشيده شد.چندی از برآيندهای فيزيكی اين توانايی اينهاست:

 ۱. شكلِ دست و انگشتانِ آن بويژه شست كه يك تنه كارِ چهار انگشتِ ديگر را می كند و روياروی آنها ايستاده است. دستِ انسان كارِ چنگك،چنگال، پنجه، شانه، ساطور، چكش، ماله، جام، قلاب و قفل را ميكند.اينهمه، ناشی از ساختارِ مكانيكی شست است كه با آزادی ويژهای كه دارد،دستِ انسان را همه فن حريف كرده است.

۲. آزادی دست و بازو كه بالا بردن دست را تا نزديك به ۱۸۰درجه ممكن كرده است، تا پرتاب كردن را آسان كند. دستی كه فلاخن وار ميتواند از هرسوی بدن در دايرهای بچرخد.

۳.ديدگانی دوربين و بينايی حسابگری كه مسافت را به آسانی تخمين ميزند و پرتابِ هدفمند را ممكن می كند.

۴. برآيشِ زبان و توانايی گفت و شنود، تا فرد بتواند با بيانِ هدف خود به ديگران، برنامه ريزی كند و به كارِ گروهی مانندِ شكار بپردازد.

 ۵. شكل پا و ماهيچه بندی آن و انگشتانِ فشارگير، تا تنِ افراشتهِ انسان،آسان بر روی آن بايستد.

 ۶. شنوايی خطر سنجی كه گوش به زنگِ خطر ميماند و بهنگامِ دريافت صداهای ناگهاني، انسان را از جای خود می پراند تا يا با خطرِ احتمالی بستيزد و يا از آن بگريزد. برخی از برآيش شناسان برآنند كه واتابهای توانايی پرتاب سنگ، برساختار تورينه اعصاب انسان آنسان ژرف بوده است كه زمينه برآيشِ زبان وهوشياری را فراهم آورده است. اين توانايي، شكار كردن از راه دور راآسان كرده است و انسان از آن پس توانسته است كه بدون درگيری با شكار وخطرات ناشی از آن، از راه دور، سنگی و يا نيزهای بسوی شكارِ خود پرتاب كند و پس از ناكاره كردنِ آن، بدو نزديك شود. اين چگونگی در شكارِگروهی بسی آسانتر بوده است زيرا هنگامی كه گروهی با پرتابِ سنگ بسوی چند جانور به شكار می پرداختند، ای بسا كه همه آن جانوران، پس از نيمه جان شدن و بر زمين خوردن بدام انسان می افتادند وخوراكِ گروه برای چندی فراهم می شد. در دوره يخبندان كه بخشِ بزرگی از زمين برای بيش از يك و نيم ميليون سال، سرد و سخت و توانكاه بود، مغز انسان، اين دستگاه راهگشای سازگاری و ماندگاري، در پاسخ به بزرگترين نيازِ زيستبومی انسان در آن زمان كه يافتن خوراكِ تازه بود، به دستگاه شكارگری بدل شد. اين دگرگونی پی آيندهای بسيار بزرگ ديگری نيز داشت كه ای بسا هوشمندی يكی از آنهاست.يكی ديگر از برآيندهای اين رويداد، دگرگونی ژرف ساخت روانی انسان بود كه بُنيه عاطفی انسانِ كوچنده را شكل می داده است. سازمانِ عاطفی انسان نيز مانند كالبدِ وی برآيشی همگام با نيازهای زيستبومی وی داشته است.

هرعاطفه مانند هر عضوِ بدن، نقشِ زيستياری ويژه ای دارد.

همانگونه كه كارِچشم بينايی و كارِ گوش شنوايی ست، عواطفی چون؛ اندوه، شادي، هراس،مهر، كين، خشم و خروش، هر يك برای هدف ويژهای شكل گرفته است.بررسی چيستی و چگونگی كاركردِ هر عاطفه، كارِ روانشناسانِ برآيشی بشمار ميرود. روانشناسی برآيشی شاخه ای از برآيش شناسی و چشم اندازی تازه در روانشناسی است. چون مغزِ انسان برای كارهای ويژه ای برآمده است، شناسايی توانمندی هاى آن، تنها در پرتوِ نقش زيستياری اش و نيز نيازهای زيستبومی انسان دردوره كوچندگی ممكن است. يكی از توانمنديهاى مغز انسان، ديدبانی همارهِ زيستگاه، برای بررسی خطرهای آشكار و نهان ِ آن است. در دوره كوچندگى، انسانِ هماره با خطرِ مرگ روبرو بود: خطرِ جانورانِ درنده و گزنده، خطرِ سيل وطوفان و باران و بهمن و زلزله و آتش، خطرِ گمشدن و رسيدن به بُن بستی جنگلي، كه می توانست لانه شيران باشد و يا خلوتگه گرگان. از اينرو، بخشِ بزرگی از انرژی ذهنی انسان، هماره و در همه جا درديدبانی و پاييدن دور و برِ او بكار گرفته می شود. البته فرد از اين كارِ مغز آگاه نيست، اما با شنيدن كوچكترين صدای پيش بينی نشده ای و يا ديدنِ چيزی ويا كسی كه نمادِ خطری باشد، از جای خود بر می جهد و همزمان با افزايش تپشِ قلب و بالا رفتنِ فشارِ خون و عرق كردنِ پوست، بيدارتر و هشيارتر ازپيش، آمادهِ خيز و گريز و يا خيز و ستيز می گردد.ديدبانی و خطر سنجی ويژه انسان نيست و بيشتر جانوران توانايی چنين كاری را دارند. مغز انسان را ويژگيهای ديگری از مغز جانوران ديگر جدا می كند كه چندی از آنها را بر می شماريم:

. بزرگی حجم و وزنِ مغز نسبت به حجم و وزنِ بدن

. خود آگاهي

. حافظهِ كُنشي

. توانايی خيال پردازی

. توانايى زبان

. حس- آميزی

. معنا بخشی پديدارها نوشتن درباره اين ويژگيها، سخن را به درازا مى كشاند بهر رو، در اينجا به بررسى دو ويژگى آخر، بسنده مى گردد. مقايسه حجم مغزِ انسان و مساحتِ لايه رويينِ آن نسبت به حجم بدن وی نشان می دهد كه انسان دارای بزرگترين مغز در ميان جانوران است. درجهانِ جانوران، پستانداران بزرگترين مغزها و پرندگان كوچكترين مغزها رانسبت به حجم بدن خود دارند. انسان بزرگترين مغز و پرنده زرپر،كوچكترين مغز را دارد.حافظه انسان در جهانِ جانوران يگانه و بی همانند است. اساسی ترين ويژگی اين حافظه، آمادگی و در دسترس بودن آن است. انسان ميتوانديادمانهای اندوخته خود را در زمانِ بيداری هر گاه كه بخواهد به ياد بياورد وآنها را آرايش و ويرايش و پرداخت نمايد. اين كار در سايه توانايی خيال انگيزی ميسّر ميشود و سبب می گردد كه انسان بتواند نمادهای درونی جهانِ بيرونی را در ذهنِ خود زير و رو كند و به آفرينشِ پيوندهای تازه درميان پديدارهای جهان بپردازد. پيوند آفرينی نيز اساسِ نوآوری ست و شايد انسان در پرتو اين توانايی توانسته است اينگونه، زيستبومِ خويش را دگرگون كند و آن را بدلخواهِ خودبسازد.

حافظهِ جانورانِ ديگر، در دسترس آنها نيست و ياد آوردن خاطراتِ گذشته برای آنها، تنها با بازگشت به صحنه آن رويداد ممكن است: برای نمونه، موش نمی تواند بدون ديدنِ گربه، تنها با انديشيدن بدان به فكرِ مبارزه باگربه بيفتد و تنها هنگامی كه با گربه روبرو ميشود سازمان ژنتيك او بی درنگ او را وادار به گريز ميكند. نيز، الاغی كه در گذر از جوی آبی در آن می افتد وپايش می شكند، نمی تواند آزادانه با ياد آوردن آن خاطره، گرفتاری گذر ازجوی در آينده را چاره كند، زيرا اين جانور توانايی به ياد آوردن ندارد و تنهاهنگامی كه در آينده دوباره با آن جوی روبرو می شود، از گذركردن از آن پرهيز خواهد كرد. بنابراين، حافظه انسان را \"كُنشي\"، و حافظه جانوران را \"واكنشي\" ميتوان خواند.حافظه كُنشی انسان، اختياری ست و او در زمانِ بيداری ميتواندهريادمانی را كه به بايگانی حافظه خود سپرده شده است، بيرون كشد و برپرده ذهن بتاباند. اين چگونگي، انسان را تاريخمند نموده است و هر فرد بارديف كردن خاطراتِ خود و يكدست كردن آنها، گذشتهِ خود را داستان واردر ذهن خود می پرورد و دورادورِ رشته زندگی می تند. البته سرِ اين رشته دركولاكِ كودكی گم ميشود و به آغاز هستی پيوند می خورد. سازمان يادمانهای انسان آنچنان شگفت و پيچيده است كه روانشناسان آن را خوشه ای از چندعاطفه می دانند و برآنند كه انسان چندين حافظه دارد كه شناخته شده ترينِ آنها اينهاست: حافظه آني، حافظه مانا، حافظه كاري، حافظه گهگاهي، حافظه ژنتيك .

 حافظه آنی دريافته ها را تا چند دقيقه نگه می دارد؛ برای نمونه، هنگامی كه كسی شماره تلفنی را برای نخستين بار می شنود، آن شماره تا چند دقيقه درحافظه آنی وی می ماند و پس از آن اگر آن شماره را با تمرين به حافظه مانانسپارد، از يادش می رود. حافظه مانا آن است كه داده ها را برای زمانِ درازی در خود نگه می دارد. حافطه كاري، حافطه ای است كه تا هنگامی كه مغز،دست اندكارِ سپارشِ يادمانی به بايگانی حافظه است، كارا می ماند و نيز درزمانِ انديشيدن به چيزي، حافظه كاری به كار ميافتد و پس از آن بسته ميشود. برخی از برآيش شناسان برآنند كه پيچيدگی حافظه انسان، ناشی ازتوانايی سخن گفتن است.

برآيشِ زبان، نيازمند به مراكزِ ساخت و پرداختِ سخن و دريافت و شناختِ آن در شنودن است. اين نياز، سببِ افرايش گستره حافظه و كارآمدتر شدن آن گرديده است.

زبان پيش از آنكه ابزارِ ترابری انديشه و خيال باشد، ابزارِ نمادگرايی انسان است.


زبان، تعريف، تعبير و تفسيرِ نمادينِ جهان در آواست. انسان باكاربرد حنجره و ماهيچه زبان و ششهای خود با ناهماهنگ كردن هوا، شنونده را از درونی ترين تجربه های خود آگاه ميكند و او را در جايگاه نگرش خودمی نشاند. در اين چگونگی كه ميتواند انسان را در ژرفای شگفتی ِ بی پايان رها كند، آوايی چند، نمادِ چيزي، كسی و يا رويدادی ميشود و تجربهای را ازكسی به كس يا كسانِ ديگری می سپارد. البته بايد گفت كه زبان، تنها ابزار برای بيان معنا نيست بلكه گاه اشاره انگشتي، گوشه چشمی و يا شيوه برخوردي،همه گفتيها را در بی زبانی می گويد و گاه خاموشی ميتواند به هزار زبان درسخن باشد.

خيال پردازى خيال پردازی در اينجا به معنای توانايی پنداشتن و انگاشتن است. اين توانايی از فراهم آمدن خود ـ آگاهی و حافظه كُنشی در مغز انسان پديد آمده است و سبب شده است كه انسان برای يافتنِ بهترين راه، ناگزير از رفتن همه راهها نباشد و ساده ترين و كوتاه ترين را، با مروری بر همه راهها در ذهنِ خود بيابد. خيال انگيزی زمينه سازِ فرهنگ و تمدنِ انسانی ست و بدون آن انسان هماره اندر خمِ يك كوچه می ماند.

حس ـ آميزى (Sense Displacement) گفتيم كه خيال پردازي، ذهنِ انسان را كارگاه انديشه و هنر نموده است.انديشه و هنر دو راه گوناگون برای رسيدن به هدفِ همگونی ست كه همانا سازگاری بيشتر با جهان برای ماندگاری بيشتراست. البته اين هدف درنخستين برخورد، بسيار شگفت می نمايد، اما هدفهای ديگر در پايان به همين هدف ميرسد. خيال پردازی با پيوند آفرينی در ميانِ پديدارهای جهان سر وكار دارد. اين كار، انديشمند را به ساختن ابزارهای تازه ميرساند و هنرمند رابه آفريدن كارهای تازه. گاه پيوند آفرينی از دلِ آميزش حس های پنجگانه روی می دهد.حس ـ آميزي؛ چشيدن با چشم و ديدن با گوش و شنيدن با نگاه است؛ درهم ريزی حسها و كاربردِ آنها برای دريافتِ تازه ای از جهان. نمونه اين چگونگي، تصويرهای شاعرانه ای چون؛ مزيدن لبخند كسی با نگاه و گزيدن با نيشخند و نوشيدن با گوش است.

حس ـ آميزی ابزار معنا بخشی جهان درونی انسان نيز هست. اطلاعاتی را كه مغز برای كامل كردنِ نمادِ درونی خود از جهانِ بيرونی به كار می برد،از راهِ آميزشِ حس ها پديد می آورد؛ بدين معنا كه اگر پشتِ سر فردی را به بيننده ای نشان دهيد و از او بخواهيد كه روی وی را با اطلاعاتِ زبانی ای كه بدو ميدهيد بپندارد، بيننده با شنيدنِ شرحی كه درباره صورت آن فرد داده می شود، می تواند آن را تصور نمايد. توانايی حس آميزی و كاربردِ داده های حسی در حسِ ديگر، يكی از شگفتيهای بزرگِ مغزِ انسان است.اين كه ما می توانيم آنچه را می بينيم برای ديگران با واژه ترسيم كنيم وآنچه را می شنويم در ذهنِ خود به تصوير در آوريم، يكی از بنيادی ترين توانايی های تمدن سازِ بشر است كه بدونِ آن تاريخ و تمدن و هنر ميسّرنمی توانست شد.گونه ديگری از حس ـ آميزي، ترجمه زبانِ يكی از عواطف از حسی به حسِ ديگر است؛ مانند، بازگفت سخنی به زبان ناشنوايان و يا نمايش شادی درپايكوبی و يا نشان دادنِ اندوه در گريستن. چنين است كه انسان ميتواند ازشعر، نمايشِ باله بسازد؛ يعنی انتقال مفهوم را از خواندن و يا شنيدن به ديدن ترجمه كند و خواندنی و شنيدنی را ديدنی كند. وی همچنين ميتواند با تكان دادنِ سر، دست و يا پای خود، \"آري\" و يا \"نه\" بگويد و يا درستی و يا نادرستی سخنی را گواهی دهد. نيز با تكان دادن تنِ خود بيان مفهومی كند و يا آنچه راكه در گستره ديدِ اوست، با زبان بيان كند، مانند؛ گزارشِ بازی فوتبال و ياكُشتي.

حس ـ آميزی ويژه انسان است و هيچ جانورِ ديگری اين توانايی را ندارد.جانوران، اهلِ ايماء و اشاره و كنايه نيستند و هيچ يك از عضوهای بدن خودرا برای بيان مفهومی نمادين بكار نمی گيرند. اين چگونگی در انسان چنان است كه می تواند به گونه ای بگويد؛ \"نه\" كه شنونده آن را \"بلي\" تعبير كند.از شگفتيهای ديگر حس ـآميزی اين است كه انسان گاه در آميزش حسهای پنجگانه به شيوه ای كه نبايد، رفتار ميكند، مانند هنگامی كه كسی به نشانه آری و يا نه گفتن، سر تكان می دهد. كاربردِ زبان برای پذيرش و يا ردِ چيزي،بسيار گرانتر از تكان دادن سر و گردن است، زيرا دومی انرژی بيشتری می خواهد و چون كه زيندگان در طبيعت، همواره در پی يافتن بيشترين بهره باكاربردِ كمترين انرژی هستند، چنين كاری بسيار شگفت می نمايد، اما شايد باچشمداشت به خطرهای احتمالی سخن گفتن، چندان نيز شگفت نباشد.گفتگو در جنگلهای درهم و زيست بومهای ديگرِ پيشينيانِ كوچنده مامی توانست، جانورانِ درنده را از وجودِ آنان با خبر كند. حتا هنگامی كه انسان در غار می زيست، هياهوی گفتگو با ديگران می توانست جانورانِ تيز چنگ و گرسنه را در كنار غارها در كمين آنها بنشاند. از اينرو، انسان هنوز نيز پس ازهزاران هزار سال، در هنگامِ ناتوانی و بيماری كه توان كمتری برای ستيز و ياگريز دارد، كم گو و خاموش می شود و از پُرگويی ديگران نيز پريشان می گردد.

معنا چيست ؟ يكی ديگر از ويژگيهای مغز انسان، حسابگری و تصميم گيری آن دررويارويی با پديدارهای جهان است. انسان با ديدن ديگران بی درنگ به بررسی چگونگی شخصيت آنان می پردازد و با چشمداشت به ارزشها،باورها و تجربه های پيشينِ خود، بسيار زود نتيجه گيری می كند و با نخستين نگاه، يا از كسی خوشش می آيد و يا بدش. البته اگرچه گاه ممكن است كه اين نتيجه گيری درست باشد، اما در بيشترِ زمانها نادرست است. اين ويژگی برپايه توانايی معنا بخشی مغز انسان استوار است. ذهنِ انسان از هر شكلِ درهمی معنايی می سازد؛ از توده های ابر گرفته تا نازكای مِه و موج و ماه و دريا.
ذهن، اين كار را خودبخود انجام می دهد زيرا كه بی معنايی را برنمی تابد.ژرفساختِ روانی انسان، ناآشنايی و درهمی پديدارهای جهان را به گونه ای كه بی معنايی و بيگانگی آورد، بر نمی تابد و بی درنگ از آن معنا می سازد و به آن نظم می دهد. از اينرو هر آنچه در گستره ديد انسان قرار می گيرد بايدمعنادار و مفهوم پذير باشد و اگر نباشد مغز با معنا بخشی بدان، از بيگانگی آن می كاهد و آن را آشنا می سازد. اين چگونگی از آنروست كه همواره بخشی ازذهن انسان ديدبان زيستبوم وی و پديدارهای دورادور اوست.

 آشنايی باپسزمينه هر خطری كه ناگهان در محيطی پيدا می شود، شناسايی آن خطر راآسان می كند. انسان با خيره شدن بر روی ماه و يا براَبر، هركه و يا هر چه را كه بخواهدمی تواند در آن ببيند و حتا اگر نخواهد چيزی ببيند، پس از اندكي، مغزش،آنچه را كه در گستره ديدِ اوست، تغيير می دهد و معنادار می كند. گرايشِ ذهنِ انسان به معنا بخشی و تمام بيني، پيوندی نزديك با نيازهای زيستبومی او دردورانِ كوچندگی وی داشته است. اين دوران دربرگيرنده همه تاريخِ انسان تاده هزار سالِ پيش بوده است.

معنا و مفهوم
معنا، نمادِ چيستی پديدارهای جهان و پيوندهای آن در ذهنِ انسان است.انسان در هنگامِ رويارويی با چيزي، كاری و يا كرداری آن را در چارچوب زمان و مكانِ آن با چشمداشت به چگونگی سني، جنسي، فرهنگی و تاريخی آن معنا می كند. معنای هر پديده در ذهنِ هر فرد، ويژه اوست زيرا كه ازديدگاه او در پرتوِ باورها، نيازها، آرزوها و تجربه های وی شكل گرفته است.از اينرو، معنا نشان دادنی و منتقل كردنی نيست و تنها می توان برداشتهای زبانی آن را به ديگران منتقل كرد. اين گزارشها كه مفهوم خوانده می شود،ترجمه تجربه عاطفی انسان به زبان است. مفاهيم، شكل زبانی معناست كه درقالبِ واژه، نقاشي، موسيقي، فيلم و ديگر رسانه های گرفت و دادِ انديشه وعاطفه به كار می رود. بنابراين، معنا، نمادِ حسی انسان از پديدارها و مفهوم،كوشش در انتقالِ آنها به ديگران است. معانی و مفاهيم هر دو دگرگون شونده و بررسی پذيرند و انسان در هردوره از زندگانی خود آنها را با چشمداشت به نيازها، آرمانها و نگرشِ سنی خود بازسازی ميكند.

بد نيست تفاوت معنا و مفهوم را با نمونه هايی از اين دو روشنتر كنيم.فرض كنيد كه در روستای دور افتاده ای ، پسرِ خُردسالی از خانوادهای بسيار مذهبي، هنگام گذر از كوچه ای بهمراه مادرِ خود دستش را به سگ ولگردی که در گوشه ای غنوده است می زند.

مادر كودك بی درنگ او را بسوی خود می خواند و به نكوهشِ وی می پردازد و درباره پستی و پليدی و پلشتی سگ با او می گويد و از او ميخواهد كه هميشه خود را از سگ كنار بكشد وهرگز به اين جانورِ نجس و درنده دست نزند. در هنگام بازگشت به خانه،مادر دستان كودك را با آب و صابون می شويد و پدر او با شنيدن آن رويداد، به زشتی كار پسر اشاره می كند و سگ را بدترين جانور می خواند و از وی می خواهد كه با خود و خدا پيمان بندد كه هرگز به اين جانورِ پست و پليد نزديك نشود. پسر نيز می پذيرد و چنان می كند. بدينگونه، سگ در ذهن آن كودكِ خردسال معنا می شود و با مفاهيمی چون: پستي، پليدي، زشتي،پلشتي، بدي، درنده خويي، كژكرداري، ناداني، گمراهی و ناخرسندی پدر ومادر هم پيوند ميشود.باز فرض كنيد كه همزمان با چنين رويدادی در آنسوی روستا دخترخردسالِ چوپانی هميشه صدای پارسِ سگ را نشانه آمدن پدر از چراگاه دانسته و هرگز پدر را بدون همراهی يارِ وفادارش يعنی آن سگ، نديده است.اين سگ كه پدر را در شبانی و پاسداری از گله ياری می كند، همواره و همه جا با وی بوده است و در همه تجربه های شيرين خردسالی وی حضور داشته است.

يك بار نيز هنگامی كه دخترك در آب رودخانه افتاده بوده است، آن سگ با پريدن در آب، او را كشان كشان به كنار رود برده است و از مرگ رهايی بخشيده است. بنابراين، سگ برای آن دختر معنايی دلپذير دارد و يادآور آمدن پدر و رهايی يافتن از چنگ مرگ است.اكنون در آخرين بخشِ اين سناريوی خيالي، فرض كنيد كه اين دختر وپسر پس از بيست سال به همسری يكديگر در آمده اند و از روستا به شهركوچيده اند و اينك در شبی چون ديگر شبها كه از هر دری سخنی می رود،درباره تنهايی و دلتنگی با هم گرم گفتگو هستند كه زن ناگهان با پيشنهادِخريدن سگی برای گريز از تنهايي، مرد را در شگفتی فرو ميبرد. زن بازپيشنهادِ خود را تكرار ميكند و با اين كار شوهر خود را كه تا آنزمان سخنِ زنرا با پوزخندی پاسخ ميداد، ناگهان در انفجار خشمی برمی انگيزاند و فريادِخشم و خروشِ او را در ميآورد كه: .........

.و زن در ميماند كه مگر چه گفته است كه همسر خود را آنگونه برآشفته است !؟ چنين جنگی جنگِ معنايی ست كه تاكنون زمينه ساز بسياری از نزاعها وكشمكشهای فرهنگي، قومي، نسلي، مذهبی و ملی هفتاد و دو ملت بودهاست. اريستوكراسى حكومت به دست گروهى اندك است كه مدعى برخوردارى از تبار بلند و شرافت طبقاتى‏اند. مبناى اريستوكراسى توارث يا ثروت مى‏باشد. اين مدل حكومتى در طبقه‏بندى حكومتى ارسطو و افلاطون آمده است. از منظر ارسطو، اريستوكراسى حكومتى است كه به دست گروهى از مردم اعمال مى‏شود و صلاح عموم را در نظر دارد. پس در اريستوكراسى، بخش كوچكى از شهروندان در اداره جامعه و تدوين سياست‏ها نقش دارند. لمپنيسم اين اصطلاح كه در مباحث اجتماعي و سياسي اغلب به كار برده ميشود، از نظر لغوي يعني پرولتارياي ژنده پوش ....

ولي مفهوم دقيق علمي آن يعني آن قشرهاي وازده و طبقه خود را از دست داده كه در جوامع سرمايه داري، اغلب در شهرهاي بزرگ زندگي ميكنند، دچار تباهي و فاقد وابستگي طبقاتي شده اند، از جريان زندگي عادي بدور هستند، بدون شغل و حرفه اي خاص، بدون كار مفيد براي جامعه، به كارهاي ناشايست و ضدانساني تن در ميدهند .... به هر حال، دزدان، چاقوكشان و چماقداران حرفه اي، اوباش، گروههاي فشار و تحميل، لابي، عمال هزار دستان، هوچي گران، تخريب گران، آشوب آفرينان، ولگردان، روسپيان ، جنايتكاران و تهديدكنندگان باج گير ، خرده پا و نظائر اين گروه ها از قماش «لمپن ها» هستند ...

تجربه كلمه تجربه را فلاسفه مكررا به كار مي برند اما به ندرت آنرا تعريف مي كنند .. بد نيست لحظه ي اين مساله را مورد بررسي قرار دهيم كه اين كلمه چه معنايي مي تواند داشته باشد ... فهم عادي مي گويد بسياري از چيزها كه روي مي دهند به تجربه در نمي آيند مانند وقايعي كه در آن روي كره ماه اتفاق مي افتند ... باركلي و هگل هر دو به دلايل متفاوت اين نكته را منكر شدند و گفتند كه آنچه به تجربه در نيايد هيچ است .. براهين آنان را اكنون اكثر فلاسفه بي اعتبار مي دانند و حق همين است .. اگر به اين نظر معتقد شويم كه جنس جهان تجربه است لازم خواهد بود كه توضيحات دقيق و غير قابل قبولي اختراع كنيم كه مراد ما از چيزهايي ماندد آن روي ناپيداي ماه چيست و اگر نتوانيم چيزهاي تحربه نشده را از چيزهاي تجربه شده استنباط كنيم براي يافتن مباني اعتقاد به چيزي جز خودمان دچار اشكال خواهيم شد درست است كه جيمز اين را منكر است اما دلايل او چندان قانع كننده نيست ... منظور ما از تجربه چيست ؟ بهترين راه يافتن جواب اين است كه بپرسيم چه فرق است بين رويدادي كه تجربه نشده و آنكه شده ..باراني كه ديده و لمس شود تجربه شده است اما باراني كه در بياباني ببارد كه هي موجود زنده اي در آن نباشد تجربه نشده است ..بدين ترتيب به نكته اول خود مي رسيم يعني تجربه وجود ندارد مگر در جايي كه زندگي باشد ...

 اما زندگي با تجربه ملازم نيست ..  بسياري چيزها بر من اتفاق مي افتد كه من متوجه آنها نمي شوم .. اين چيزها را مشكل بتوان گفت كه من تجربه مي كنم .. واضح است آنچه را من به ياد دارم تجربه مي كنم .. اما بعضي چيزها كه من صراحتا به ياد ندارم ممكن است عاداتي را باعث شده باشد كه هنوز باقي باشند ..كودك سوخته از آتش مي ترسد حتي اگر از واقعه سوختن خود خاطره اي نداشته باشد ..من فكر مي كنم مي توانيم بگوييم يك رويداد وقتي تجربه شده است كه عادتي را باعث شود ( حافظه يك نوع عادت است ).. به طور كلي عادت فقط در دستگاه هاي زنده پديد مي آيد ...سيخ بخاري هر چند به كرات از حرارت تفته باشد از آتش نمي ترسد .. پس بنا بر مباني فهم عادي خواهيم گفت كه جنس جهان با تجربه ملازمت ندارد ...

اومانيسم، انسانمداري، انسانگرايي، انساندوستي اين اصطلاح از واژه لاتينيِ Humanus گرفته شده و فلسفه اي است كه توسعه و رشد خصايص و سجاياي انسان را مطرح ميكند .... انسانمداري داراي دو جنبه ميباشد:

الف) بمعناي خاص كه در مكاتب ادبي و تاريخي بكار ميرود؛ ب) بمعناي عام كه در همه زمينه ها و بينشهاي اجتماعي، سياسي، تربيتي، اقتصادي و فرهنگي، كم و بيش معمول است. بعضي از سوفيستهاي معروف يونان باستان نظير پروتاگوراس (410-485 ق.م) و گرگياس (380-487ق.م) كه خود را سوفيست )دانا) ميناميدند، به خود مداري انسان اعتقاد داشتند .... پروتاگوراس ميگفت: «انسان، مقياس و ميزان سنجش همه چيز است» ..... در مقابل سوفيستها، سقراط كه خود را فيلسوف (دوستدار دانايي) ميخواند، در پاسخ اظهار ميداشت: «وقتي من نتوانم نسبت به كوچكترين مسأله و پديده، معيار سنجش دقيق باشم، چگونه ميتوانم معيار و مقياس سنجش همه چيز تلقي شوم؟»بعد از ظهور (رنسانس) و سرخوردگيهاي انسان اروپايي از خشونتهاي كليساي كاتوليك (قرون وسطي) و دور شدن او از ديانت، اومانيسم افراطي مجدداً و با گسترش بيشتري ظاهر شد و در همة زمينه ها و امور مطرح گرديد كه نوعي واكنش در مقابل خشونت هزار سالة كليسا بود. ژان ژاك روسو (1778 – 1712 م.) در كتاب «قرارداد اجتماعي» خود ميگويد: «انسان طبيعتاً از نظر اخلاقي خوب و از لحاظ علمي مستعد است، اما اين جامعه است كه او را از خوبي و رشد استعداد باز داشته است» .......


روسو براي انسان، وارستگي، ارزش، و اعتبار خاصي قائل بود ....

 اومانيسم اروپا، به طور كلي، «اخلاق علمي» را جانشين «اخلاق مذهبي و ديني» كرد ... «اخلاق مذهبي و ديني» با دخالت در مسائل اجتماعي، سياسي و تربيتي در سلطه پاپ ها بود ... «اخلاق علمي» اين مقوله را از سلطه پاپ ها خارج نمود .... از جمله طرفداران اومانيسم در اروپا ميتوان از دانته، داوينچي، ميكل آنژ، گاليله، دكارت، لوتر، شكسپير، نيوتن، سروانتس، كپرنيك، اراسموس و بوكاچيو نام برد ..... در مقابل تعدادي از متفكرين اروپايي چون ماكياولي و ويلفردو پاره تو بشدت با اومانيسم به مخالفت برخاستند .... فلسفه اومانيسم خود بوجود آورندة دو مكتب مهم فكر ميباشد:
الف) ليبراليسم كه مسلك اقشار شهري و بويژه روشنفكراني بود كه با قيد و بندهاي نظام اجتماعي موجود موافق نبودند و بعدها ايدئولوژي مسلط در جوامع سرمايه داري شد؛ ب) سوسياليسم كه اصلاح وضع اقشار محروم جامعه را در نظر داشت.

جدايي دين از سياست سكولاريسم Secularism
باور به انتقال مرجعيت از نهادهايي ديني به اشخاص يا سازمانهاي غيرديني ...... بر اساسِ اين نظريه، آنچه كه در امور اجتماعي اصالت دارد، سياست است، نه دين .... سياست در چنين جامعه اي، جنبه ي عمومي دارد، و دين داراي جنبه فردي و عبادي است ..... انديشة لزوم تفكيك دين و سياست به خاطر اختلافات ناشي از آميختگي امور روحاني و معنوي با امور دنيوي و مادي، ابتدا در جامعه مسيحيت و روم ظاهر شد و ظاهراً در توجيه آن به اين گفته مسيح استناد ميكردند: «مال قيصر را به قيصر و مال مسيح را به مسيح واگذاريد ..... البته با وجود اين گفته مسيح و تفسيراتي كه از آن در مورد لزوم جدايي دين از سياست ميشد، عملاً مرزي بين مسائل سياسي و مذهبي در قرون وسطي وجود نداشت و اين طرز فكر، محصول قرون جديد ميباشد .... در صده هاي پس از عصر روشنگري و با ظهور فلسفه هاي ليبراليسم و دموكراسي، انديشه جدايي دين از سياست عملاً پياده گرديد، بطوري كه در حال حاضر اين اصل به عنوان جزئي از قوانين اساسي كشورهاي غربي درآمده است ...

دموكراسي عبارت است از اِعمال نظر در مسائل سياسي–اجتماعي توسط اكثريت مردم در گردهماييهاي بزرگ، پس از بحث و مذاكره به وسيلة رأي گيري ... نمونه هاي بارز اِعمال اين قبيل دموكراسيها را در تاريخ ميتوان در سيستم حكومتي شهرهاي آتن، اسپارت، كارتاژ، سيراكوز و غيره مطالعه كرد، كه مردم براي انجام و يا چگونگي انجام هر امر مهمي به مشورت و رايزني با يكديگر پرداخته، سپس براي كارهايشان تصميم ميگرفته اند. عده اي از صاحبنظران مسائل اجتماعي – سياسي بر اين اعتقادند كه دموكراسي مستقيم هنوز كماكان در نقاط مختلف جهان، از طريق مراجعه به آراء عمومي به اجرا درميآيد كه در واقع همان شكل از تصميم گيري است كه امروزه ما بدان «رفراندوم» ميگوييم، با اين تفاوت كه به دليل گستردگي و پيچيدگي روابط ارگانهاي اجتماعي با مردم، مراجعه با آراء عمومي يا اِعمال دموكراسي مستقيم ديگر نميتواند مستمر باشد. دموكراسي معا صر در عصر حاضر به حكومتي دموكرات گفته ميشود كه مردم در ادارة آن سهيم باشند و در نتيجه به طور نسبي از مزاياي آزادي در آن جامعه برخوردار گردند ...

همانطوركه گذشت، ابتدايي ترين دموكراسيها در كشور شهرهاي يونان قديم اعمال ميشد كه افلاطون و ارسطو به دليل مشاركت عوام در انتخابات، و حتي گاهي به دست آوردن بعضي پستهاي مهم اجتماعي، با دموكراسيِ استوار بر آراي عمومي مخالف بودند .... ولي عليرغم مخالفت اين دانشمندان با تقسيم قدرت بين اشراف و عوام ملاحظه ميكنيم، دموكراسي يونان در روم باستان نيز مستقر ميشود، گرچه بعدها با تشكيل امپراتوريهاي روم اين مسأله سياسي در ايتالياي آن زمان در محاق قرار ميگيرد ... به هر تقدير آنچه امروز در دنيا بدان عمل ميشود، به استثناي مواردي كه كم هم نيست، تكيه بر آراء و عقايد سياسي-اجتماعي قاطبة ملتها دارد كه به طور خلاصه شعار «قدرت از آن توده هاست» را جامة عمل ميپوشاند .... اگر بخواهيم جملة كوتاه «قدرت از آن توده هاست» را تجزيه و تحليل كنيم چيزي جز ارادة عام روسو نيست ...

يعني همان چيزي كه ژان ژاك روسو ميگفت، و نيچه نيز گفت: «دموكراسي حاصل اخلاق بردگان است» ... روسو معتقد بود مردم اعم از آگاه يا ناآگاه براي حراست از خود و آزاديهاي طبيعي خويش ناگزير از تشكيل جامعه و ايجاد قراردادهاي اجتماعي هستند .... و نيچه نيز بيان داشت: «عوام بردگانند و آنچه را از طريق قدرت جمعي بنا نهند، اخلاق آنان است» .... سپس فرياد سرداد: «ابر مرد Ubermench كه همان سمبول انسانهاي آگاه است دو راه بيشتر ندارد، يا در توده حل شود و تسليم طبيعت پستٍ توده گردد يا در انزواي خود (جنگل خود) پنهان شود و نظاره گر بيخردي عوام باشد» ....

 وي اولياي امور برخاسته از ميان مردمان غير والا را چنين ميگويد: «احترام به اولياي امور و اطاعت از ايشان، و حتي احترام به اولياي كج و معوج {خواب خوش چنين ميخواهد}، من چه توانم كرد؟ كه قدرت با پاي كج و معوج راه رفتن را دوست دارد.آنچه در اينجا باور كردني است اينكه روسو و نيچه هر دو قدرت سياسي–اداري جامعه را در كف عوام يا توده ها ميدانند با اين تفاوت كه روسو به اولياي برخاسته از ميان توده ها حق ميدهد و حكومت آنها را مشروع و قانوني ميداند ... در حالي كه نيچه در عين حال كه خواستٍ توده ها را اساس حكومتها ميداند، ايشان را به دليل ناآگاهيشان و عدم والاتباريشان مورد ملامت قرار ميدهد .... خلاصه نتيجه اينكه دموكراسي معاصرِ استوار بر روند حكومتهاي عتيق در عصر حاضر براي تبيين خود به فاكتورهاي ذيل متوسل ميشود:

-مردم حق و مآلاً لياقت دارند كه بر سازمانهاي اجتماعي خود نظارت داشته باشند.

 -افراد آزادند و اين آزادي نبايد مسدع و مزاحم ديگري باشد.

 -براي جلوگيري از هرج و مرج، با رضايت اكثريت مردم هر جامعه اي، بايد با در نظر گرفتن اصل برابري، نظامات سياسي – اجتماعي و قضايي محكمي بر آنها تحميل گردد.

 - مردم گرچه از لحاظ نژاد و استعداد با يكديگر متفاوتند ولي اين امتيازات ويژه براي هيچ يك از افرادِ هيچ جامعه اي هيچ حقي به وجود نميآورد.

 - دموكراسي، اصلي بر اساس تعاون دارد كه آن تشكلهاي گروهي، حزبي و ايجاد فضاي باز سياسي است. با توجه به فاكتورهايي كه برشمرديم استنباط جميع ممالك اروپايي و آمريكايي از دموكراسي عموماً عبارت است از ابتدا تفكيك قوا در جامعه، سپس آزادي در انتخابات براي ايجاد حكومت قانون، و سرانجام آزادي در نطق و بيان، و داشتن باورهاي مذهبي و انديشه هاي سياسي. گروه اجتماعي Social Group گروه اجتماعي كه صورت كامل آن جامعه است , واحدي است اجتماعي مركب از دو تن يا تعداد بيشتري از انسان كه بر اثر كنش هاي متقابل اجتماعي Social Interacions به يكديگر پيوند خورده باشند .

كنش هاي متقابل اجتماعي افعالي هستند كه بين دو تن يا عده بيشتري انسان در مي گيرد و در آنان نوعي هماهنگي به وجود مي آورد .كنش هاي متقابل اجتماعي بر ارتباط متقابل اجتماعي Social Intercommunication استوارند و ارتباط متقابل اجتماعي مستلزم اين است كه دو تن يا عده بيشتري انسان براي يك ديگر منشا تاثير شوند و حالات رواني خود را با وسايلي به يكديگر انتقال دهند !تكلم و تلقين Suggestion و تقليد Imitation از عوامل ارتباط متقابل اجتماعي هستند . تلقين تاثيري است كمابيش عاطفي و بي واسطه كه شخصي در شخصي مي گذارد , و تقليد رفتاري است كمابيش عمدي كه مطابق نمونه اي معين صورت مي گيرد .در اين صورت گروه اجتماعي عده اي انسان است كه بر اثر ارتباط متقابل تن به كنش هاي متقابل مي دهند . كنش هاي متقابل اجتماعي : كنش هاي متقابل اجتماعي كه مبناي كنش هاي مشابه اعضاي گروه يا رفتار گروهي Group Behavior هستند ؛ بر دو گونه اند :

۱ : كنش هاي متقابل پيوسته

  Associative Interactions: ۲ : كنش هاي متقابل گسسته ( Dissociative Interactions ) دسته اول كنش هاي متقابلي هستند ؛ كه در جهت يگانه اي صورت مي گيرند ؛ و كنش هاي متقابل گسسته ؛كنش هاي متقابلي هستند كه جهت يگانه اي ندارند .

آزادي  :تلاشي است براي ارضاي نيازمنديهاي يك موجود زنده ... اين تلاش ميتواند چه مادي و چه فرهنگي باشد, كه مستلزم شناخت نيازمنديها و چگونگي ارضاء آنها, و ايجاد رضايت خاطر براي موجود زنده است ...در جوامع انساني كه از تجانس كافي برخوردار باشند, و سلطه انسانها بر طبيعت گسترش يافته باشد , و سازمان اجتماعي تحت تسلط آگاهانه انسانها قرار داشته باشد, آنگاه گامي قاطع در جهت آزادي انسان تحقق ميابد .... در چنين جامعه اي وسايل مادي به منظور ارضاي نيازهاي انسان بكار گرفته ميشوند, و مردم به هنگام بهره مندي از آزادي , كمتر براي نيل به آن تلاش كرده , مي آموزند كه چگونه آنرا به نحوي كامل كنند .... و بتدريج هنگامي كه تمام آثار تابعيت انسانها از وسايل توليد و محصول از ميان برداشته شده , آنگاه انسانها به بالاترين درجه آزادي ممكن دست خواهند يافت ....

در چنين حالتي براي نخستين بار انسان , به يك معنا سرانجام از قلمرو حيواني خارج ميشود , و از شرايط صرف حيواني بيرون ميايد , و وارد شرايط واقعاًَ انساني ميشود , اين صعود انسان از قلمرو جبر به آزادي است ...ميتوانيم بگوئيم كه انسانها از شرايط صرف حيواني شروع كرده اند , ليكن هنگامي نخستين بار دست به توليد زدند (يعني هنگامي كه مطابق با قوانين عيني طبيعت , و با قصد آگاهانه ارضاء نيازمنديهايشان شروع به استفاده از ابزار و وسايل براي تغيير چيزها كردند) شرايط آزادي را بوجود آوردند ..در پويش توليد , انسانها وارد روابطي با يكديگر شده اند , و در جريان قرن ها تلاش براي ارضاء نيازهايشان دايماًَ شناخت و در نتيجه تسلطشان را بر امور و طبيعت خارجي به پيش رانده اند ...

اين تلاش از خلال يك رشته مراحل تاريخي به پيش رفته است , و در هر يك از اين مراحل انسانها روابط خود را در توليد تغيير داده اند تا با تكامل نيروهاي عامل در توليد مطابقت يابد, و در هريك از اين مراحل گروههاي مختلفي قلمرو فعاليت آزاد خود را به بهاي شكلهاي جديدي از تسلط و نيز شكلهاي جديدي از انقياد به قوانين عيني سازمان اجتماعي خويش , گسترش داده اند ... سر انجام در مرحله اي كه اين تسلط از ميان برداشته شود , شرايطي بوجود خواهد آمد كه در آن سازمان اجتماعي تحت تسلط آگاهانه و اجتماعي در ميايد و نتيجه عمل آزاد انسانها ميگردد ...

آنگاه , پويش كار كه بوسيله آن انسانها به قلمرو آزادي گام مي نهند, بوسيله اي آگاهانه تبديل ميشود كه از طريق آن انسان به ارضاء همه نيازهايش نايل ميگردد و هر فردي از انسان قادر خواهد بود كه با آزادي همه استعدادهاي خويش را تكامل دهد و از آن بهره مند شود.در اين مسير است كه بوسيله پويشي كه تماماًَ تحت سيطره قانون است , و در هر لحظه بوسيله عمل قوانين عيني تعيين ميگردد, انسانها بتدريج از شرايط فقدان كامل آزادي (يعني هنگامي كه آنچه آنان انجام ميدهند و بدان نايل ميگردند , نه توسط تصميمات آگاهانه خود ايشان , بلكه از طريق اوضاع و احوال تعيين ميشوند) رهايي ميابند, و تدريجاًَ به آزادي دست ميابند . پس از اين است كه انسانها به نحوي گسترده به شرايطي ميرسند كه در آن بصورت فردي و جمعي ميتوانند آگاهانه و بر مبناي شناخت نيازهايشان و نيز بر مبناي تسلط آگاهانه و بر مبناي شناخت نيازهايشان و نيز بر مبناي تسلط آگاهانه بر شرايط ارضاء اين نيازها, در مورد سرنوشت خويش تصميم بگيرند.

شناخت  :نظريه شناخت با مسائلي در باره باورها (idea) سرو كار دارد , با منشا’ آنها , طريقي كه هستي را منعكس ميكنند, شيوه اي كه اين باورها سنجيده ميشوند و رشد و تكامل ميابند و همچنين نقش آنها در حيات اجتماعي .نظريه علمي اين امر را در نظر ميگيرد كه ما بايد به نحو واقعي تري به مطالعه اين موضوع بپردازيم و اين سئوال را مطرح سازيم كه باورها عملاًَ چگونه بوجود مي آيند و در شرايط واقعي حيات انسان يا حيات مادي جامعه چگونه تكامل ميابند و سنجيده ميشوند.مطلب اساسي ما اين نيست كه شعور چگونه بوجود آمده و تكوين ميابد, بلكه تكامل شعور , بر آمدن شناخت و رابطه آن با آزادي است كه پيش شرط ورود به شناخت مفاهيم اوليه دمكراسي و تمرين عملي آن بشمار ميرود ... در جريان به دست آوردن انگارهاي حقيقي راجع به پديده ها ما به شناختي از آنها ميرسيم و آنها را گسترش ميدهيم ... پس شناخت چيست؟بدون تطابق باورهاي ما با واقعيت , مطمئناًَ شناختي در كار نخواهد بود ... به دست آوردن شناخت همانا جايگزين كردن ناداني يا باورهاي نادرست بوسيله باورهاي درست است ... از اين رو رشد شناخت را , در رشد انگارهاي درست در كل باورها (كه برخي از آنها درست و برخي نادرست اند) ميتوان يافت.ليكن برابر دانستن شناخت با حقيقت , تعريف كردن شناخت نيست ...

چرا كه اين سئوال مطرح ميشود : ما چگونه ميدانيم كه باورهاي درست ما حقيقي اند .... صرف بيان يا باور كردن اينكه چيزي درست است, دليل شناخت آن نيست ....

آنگاه شناختي به دست خواهيم آورد كه باورهايمان را چنان تكامل بخشيم كه تطابق آنها با واقعيت تائيد و آزمون گردد .... تنها آن زمان ميتوانيم ادعاي شناخت داشته باشيم..بنابراين تكامل شناخت , تكامل كيفيت خاصي در كل تكامل باورها , نظريه ها و نظرات ما راجع به پديده ها ست ... باورها , نظريه ها و نظرات بسياري راجع به چيزها , اغلب به نظام پذيرترين و منطقي ترين طريقي فراهم آمده اند .... ليكن اين باورها , نظريه ها و نظرات حتي اگر درست بوده باشند , فقط جنبه صرف نظري داشته اند, و غالباًَ به نحوي كامل پنداري ( illusory ) بوده اند ... اما جريان باورها به برآمدن تكامل شناخت نيز منجر ميگردد كه اين يك, تكامل باورهايي است كه نه تنها با هستي تطابق پيدا ميكنند , بلكه اين تطابق تائيد و آزمون نيز ميگردد.پس شناخت ما جمع پنداشت ها , نظرات و گزاره هايي است كه تا جايي كه امكان دارد , به عنوان بازتاب هاي صحيح واقعيت عيني آزمون گشته اند و پاي گرفته اند ...

شناخت اساساًَ يك محصول اجتماعي است . شناخت بصورتي اجتماعي , به عنوان محصولي از فعاليت اجتماعي انسان حاصل مي آيد. بديهي است كه شناخت بوسيله افراد پايه ميگيرد , درست همانگونه كه هر چيزي كه انسان مي آفريند بوسيله افراد آفريده ميشود ...

 


اما شناخت بوسيله افرادي پاي ميگيرد كه با همكاري يكديگر دست به عمل مي زنند, به يكديگر متكي هستند و تجربيات و باورهايشان را به يكديگر منتقل ميسازند ... بسياري از افراد در جامعه قادر به انجام فعل هايي هستند كه هيچيك به تنهايي امكان انجام آنرا نداشته اند و يكي از اين فعلها به دست آوردن شناخت بشري است و هر فردي از تجربيات خويش مقدار زيادي شناخت به دست مي آورد , ليكن وي اين شناخت را جدا از ديگران , و اگر آنچه ديگران تا كنون ياد گرفته اند را از آنها نمي آموخت , به دست نمي آورد.وسيله شكل دادن و بيان باورها , يعني زبان, كه بدون آن هيچ باوري امكان پذير نبود, يك محصول اجتماعي است , و به عنوان دارايي مشترك يك جامعه وجود دارد ...

 

پاره اي از افراد سهم خاص و بزرگي در ايجاد شناختهاي تازه دارند در حالي كه بسياري ديگر هيچ سهمي در آن ندارند, ليكن آناني كه در ايجاد شناختهاي تازه سهمي دارند , اگر اعضاي جامعه خاصي , و اگر در ارتباط با افراد ديگر نبودند قادر به پرداخت سهم خود نمي بودند ....

اداي اين سهم براي آنان ممكن نبود اگر آنچه جامعه شان به آنان مي آموخت و فرا نمي گرفتند, و اگر وسايل متعدد مادي و معنوي را كه جامعه آنان براي كسب شناخت ايجاد كرده بود, در اختيار نمي داشتند. پس , تنها در جامعه است كه شناخت بدست مي آيد و پاي ميگيرد و ريشه هاي آن در فعاليتهاي اجتماعي انسانها قرار دارد ... اين شناخت تنها از طريق مبادله متقابل تجربه ها و باورها بين افراد جامعه شكل ميگيرد و قوام ميابد.

 


June 24th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
علمي و معلوماتي